سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دو کار با هم چه ناهمگون است و ناسازوار ، کارى که لذتش رود و گناهش ماند ، و کارى که رنجش برود و پاداشش ماند . [نهج البلاغه]
 
امروز: جمعه 103 آذر 2

سلام

من محمد هستم .

من چند وقت پیش بدلیل مسائل شخصی وبلاگم را پاک کردم .

حقیقتش را بخواهید من توی این مدت خیلی فکر کردم .

و به این نتیجه رسیدم که کار اشتباهی کردم .

و این اعتراف از شخصیت جدید من نشعت میگیره .

من الان میتونم بگم یه آدم جدیدم با اهدافی جدید .

و نظرم اینه که یه مرد وقتی قبول کرد یک مرد است باید تمامی مشکلات زندگی را به جان بخرد و در این راه بقول خودمون کم نیاورد .

و البته من قبول دارم که قبلا کم آوردم .

ولی جلوی ضرر را هر جا که بگیریم منفعت است .

من یک مرد هستم , زندگی میکنم , پس هستم !

و میدانم که زندگی پر است از پیچ و خمها و مشکلات گوناگون است و من برای پیمودن راه زندگی آماده ام .

و مطمئن هستم با اعتماد به نفسی که دارم در زندگی فردی موفق خواهم بود و خانواده ای که در آینده تشکیل خواهم داد نیز به موفقیت خواهم رساند .

من یک مرد هستم .

پس سلام ای زندگی .

----------------------------------------------------------

و این منم

مردی تنها

در آستانه‌ی فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده‌ی زمین

و یأس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دست‌های سیمانی

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

امروز روز چهاردهم دی ماه است

من راز فصل‌ها را می‌دانم

و حرف لحظه‌ها را می‌فهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک، خاک پذیرنده

اشارتیست به آرامش

 

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

 

در کوچه باد می‌آید

در کوچه باد می‌آید

و من به جفت‌گیری گل‌ها می‌اندیشم

به غنچه‌هایی با ساق‌های لاغر کم خون

و این زمان خسته‌ی مسلول

و مردی از کنار درختان خیس می‌گذرد

مردی که رشته‌های آبی رگ‌هایش

مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش

بالا خزیده‌اند

و در شقیقه‌های منقلبش آن هجای خونین را

تکرار می‌کنند

ـ سلام

ـ سلام

و من به جفت‌گیری گل‌ها می‌اندیشم

 

در آستانه‌ی فصلی سرد

در محفل عزای آینه‌ها

و اجتماع سوگواری تجربه‌های پرید رنگ

و این غروب بارور شده از دانش سکوت

 

چگونه می‌شود به آنکسی که می‌رود اینسان

صبور،

سنگین،

سرگردان،

فرمان ایست داد.

چگونه می‌شود به مرد گفت که او زنده نیست، او هیچوقت زنده نبوده ست.

 

در کوچه باد می‌آید

کلاغ‌های منفرد انزوا

در باغ‌های پیر کسالت می‌چرخند

و نردبام

چه ارتفاع حقیری دارد

 

آنها تمام ساده لوحی یک قلب را

با خود به قصر قصه‌ها بردند

و اکنون دیگر

دیگر چگونه یکنفر به رقص برخواند خاست

و گیسوان کودکیش را

در آب‌های جاری خواهد ریخت

و سیب را که سرانجام چیده است و بوئیده است

در زیر پا لگد خواهد کرد؟

 

ای یار، ای یگانه ترن یار

چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند.

 

انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده نمایان شد

انگار از خطوط سبز تخیل بودند

آن برگ‌های تازه که در شهوت نسیم نفس می‌زدند

انگار

آن شعله‌ی بنفش که در ذهن پاک پنجره‌ها می‌سوخت

چیزی بجر تصور معصومی از چراغ نبود.

 

در کوچه باد می‌آید

این ابتدای ویرانیست

آن روز هم که دست‌های تو ویران شدند باد می‌آمد

ستاره‌های عزیز

ستاره‌های مقوائی عزیز

وقتی در آسمان، دروغ وزیدن می‌گیرد

دیگر چگونه می‌شود به سوره‌های رسولان سرشکسته پناه آورد؟

ما مثل مرده‌های هزاران هزار ساله به هم می‌رسیم و آنگاه

خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد

 

من سردم است

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

ای یار ای یگانه ترین یار «آن شراب مگر چند ساله بود؟»

نگاه کن که در اینجا

زمان چه وزنی دارد

و ماهیان چگونه گوشت‌های مرا می‌جوند

چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می‌داری؟

 

من سردم است و از گوشواره‌های صدف بیزارم

من سردم است و می‌دانم

که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی

جز چند قطره خون

چیزی بجا نخواهد ماند.

 

خطوط را رها خواهم کرد

و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد

و از میان شکل‌های هندسی محدود

به پهنه‌های حسی وسعت پناه خواهم برد

من عریانم، عریانم، عریانم

مثل سکوت‌های میان کلام‌های محبت عریانم

و زخم‌های من همه از عشق است

از عشق، عشق، عشق.

من این جزیره‌ی سرگردان را

از انقلاب اقیانوس

و انفجار کوه گذر داده‌ام

و تکه‌تکه شدن، راز آن وجود متحدی بود

که از حقیرترین ذره‌هایش آفتاب به دنیا آمد.

 

سلام ای شب معصوم!

سلام ای شبی که چشم‌های گرگ بیابان را

به حفره‌های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می‌کنی

و در کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها

ارواح مهربان تبرها را می‌بویند

من از جهان بی‌تفاوتی فکرها و حرف‌ها و صداها می‌آیم

و این جهان به لانه‌ی ماران مانند است

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست

که همچنان که ترا می‌بوسند

در ذهن خود طناب دار ترا می‌بافند.

 

سلام ای شب معصوم!

 

میان پنجره و دیدن

همیشه فاصله ایست.

چرا نگاه نکردم؟

مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می‌کرد . . .

 

چرا نگاه نکردم؟

انگار مادرم گریسته بود آنشب

آنشب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت

آنشب که من عروس خوشه‌های اقاقی شدم

آنشب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود،

و آنکسی که نیمه‌ی من بود، به درون نطفه‌ی من بازگشته بود

و من در آینه می‌دیدمش،

که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود

و ناگهان صدایم کرد

و من عروس خوشه‌های اقاقی شدم . . .

 

انگار مادرم گریسته بود آنشب.

چه روشنایی بیهوده‌ای در این دریچه‌ی مسدود سرکشید

چرا نگاه نکردم ـ

تمام لحظه‌های سعادت می‌دانستند

که دست‌های تو ویران خواهد شد

و من نگاه نکردم

تا آنزمان که پنجره‌ی ساعت

گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

و من به آن زن کوچک برخوردم

که چشم هایش، مانند لانه‌های خالی سیمرغان بودند

و آنچنان که در تحرک ران‌هایش می‌رفت

گوئی بکارت رؤیای پرشکوه مرا

با خود بسوی بستر شب می‌برد.

 

آیا دوباره باغچه‌ها را بنفشه خواهم کاشت؟

و شمعدانی‌ها را

در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟

آیا دوباره روی لیوان‌ها خواهم رقصید؟

آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد؟

 

به مادرم گفتم: «دیگر تمام شد»

گفتم: «همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می‌افتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم»

 

انسان پوک

انسان پوک پر از اعتماد

نگاه کن که دندان‌هایش

چگونه وقت جویدن سرود می‌خوانند

و چشم‌هایش

چگونه وقت خیره‌شدن می‌درند

و او چگونه از کنار درختان خیس می‌گذرد:

صبور،

سنگین،

سرگردان.

 

در ساعت چهار

در لحظه‌ای که رشته‌های آبی رگ‌هایش

مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش

بالا خزیده‌اند

و در شقیقه‌های منقلبش آن هجای خونین را

تکرار می‌کنند

ـ سلام

ـ سلام

آیا تو

هرگز آن چهار لاله‌ی آبی را

بوئیده‌ای؟ . . .

 

زمان گذشت

زمان گذشت و شب روی شاخه‌های لخت اقاقی افتاد

شب پشت شیشه‌های پنجره سر می‌خورد

و با زبان سردش

ته مانده‌های روز رفته را به درون می‌کشد

 

من از کجا می‌آیم؟

من از کجا می‌آیم؟

که اینچنین به بوی شب آغشته‌ام؟

هنوز خاک مزارش تازه‌ست

مزار آن دو دست سبز جوان را می‌گویم . . .

 

چه مهربان بودی ای یار، ای یگانه‌ترین یار

چه مهربان بودی وقتی دروغ می‌گفتی

چه مهربان بودی وقتی که پلک‌های آینه را می‌بستی

و چلچراغ‌ها را

از ساقه‌های سیمی می‌چیدی

و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق می‌بردی

تا آن بخار گیج که دنباله‌ی حریق عطش بود بر چمن خواب می‌نشست

 

و آن ستاره‌های مقوایی

به گرد لایتناهی می‌چرخیدند.

چرا کلام را به صدا گفتند؟

چرا نگاه را به خانه‌ی دیدار میهمان کردند!

چرا نوازش را

به حجب گیسوان باکرگی بردند؟

نگاه کن که در اینجا

چگونه جان آنکسی که با کلام سخن گفت

و با نگاه نواخت

و با نوازش از رمیدن آرامید

به تیرهای توهم

مصلوب گشته است.

و جای پنج شاخه‌ی انگشت‌های تو

که مثل پنج حرف حقیقت بودند

چگونه روی گونه او مانده‌ست.

 

سکوت چیست، چیست، چیست ای یگانه‌ترین یار؟

سکوت چیست بجز حرف‌های ناگفته

من از گفتن می‌مانم، اما زبان گنجشکان

زبان زندگی جمله‌های جاری جشن طبیعت‌ست.

زبان گنجشکان یعنی: بهار. برگ. بهار.

زبان گنجشکان یعنی: نسیم. عطر. نسیم.

زبان گنجشکان در کارخانه می‌میرد.

 

این کیست این کسی که روی جاده‌ی ابدیت

بسوی لحظه‌ی توحید می‌رود

و ساعت همیشگیش را

با منطق ریاضی تفریق‌ها و تفرقه‌ها کوک می‌کند.

این کیست این کسی که بانگ خروسان را

آغاز قلب روز نمی‌داند

آغاز بوی ناشتایی می‌داند

این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد

و در میان جامه‌های عروسی پوسیده‌ست.

 

پس آفتاب سرانجام

در یک زمان واحد

بر هر دو قلب ناامید نتابید.

تو از طنین کاشی آبی تهی شدی.

 

و من چنان پرم که روی صدایم نماز می‌خوانند . . .

 

جنازه‌های خوشبخت

جنازه‌های ملول

جنازه‌های ساکت متفکر

جنازه‌های خوش برخورد، خوش خوراک

در ایستگاه‌های وقت‌های معین

و در زمینه‌ی مشکوک نورهای موقت

و شهوت خرید میوه‌های فاسد بیهودگی . . .

آه،

چه مردمانی در چار راه ها نگران حوادثند

و این صدای سوت‌های توقف

در لحظه‌ای که باید، باید، باید

مردی به زیر چرخ‌های زمان له شود

مردی که از کنار درختان خیس می‌گذرد . . .

 

من از کجا می‌آیم؟

 


سلام ای غرابت تنهائی

اتاق را به تو تسلیم می‌کنم

چرا که ابرهای تیره همیشه

پیغمبران آیه‌های تازة تطهیرند

و در شهادت یک شمع

راز منوری است که آنرا

آن آخرین و آن کشیده‌ترین شعله خوب می‌داند.

 

ایمان بیاوریم

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

ایمان بیاوریم به ویرانه‌های باغ‌های تخیل

به داس‌های واژگون شده‌ی بی‌کار

و دانه‌های زندانی

نگاه‌کن که چه برفی می‌بارد . . .

 

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان

که زیر بارش یکریز برف مدفون شد

و سال دیگر، وقتی بهار

با آسمان پشت پنجره همخوابه می‌شود

و در تنش فوران می‌کنند

فواره‌های سبز ساقه‌های سبکبار

شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانه‌ترین یار

 

اینمان بیاوریم به آغاز فصل سرد . . .

 

 

 



  

 

 


 نوشته شده توسط در جمعه 86/10/14 و ساعت 6:10 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم

تنها ترین تنها


آمار وبلاگ
بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 5
مجموع بازدیدها: 98066
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه
 
موسیقی وبلاگ من